۰۳
اسفند ۹۲
اولین بار از طریق جهاد سازندگی در سال 1362 به جبهه اعزام شدم. شهید عرب
نژاد فرمانده ماشین آلات بود و من مسئول جابجایی زخمی ها بودم.
با
یکی از دوستان به نام صادقی زخمی ها را به عقب می بردیم. هر دو راننده
بودیم. صادقی اوایل می گفت چطور می شود با چراغ خاموش رانندگی کرد! اما
مدتی که گذشت، بدون هیچ دغدغه ای در تاریکی مطلق رانندگی می کرد.کی از بچه ها مجروح شده بود. رفتم کنارش و گفتم: چطوری برادر؟!
گفت: تشنه ام، آب می خواهم، آب!
جایی
بودم که امکان دسترسی به آب وجود نداشت. از شدت ناراحتی بعض کردم و به
امید پیدا کردن آب همه جا را گشتم. اما دریغ از یک قطره آب!
وقتی
برگشتم، آن جوان که نفهمیدم بچه کجاست، به دیار باقی شتافته بود. آن شب
خیلی گریه کردم. به یاد لب تشنه حسین (ع) تا صبح ضجه زدم و اشک ریختم.
۹۲/۱۲/۰۳